۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

هنوز به یاد ِ گذشته می خوانمت!!!

سلام


از من دلگیر نشو اگر چند صباحی ست برایت نمی نویسم. که حتم دارم روح ِ بلند پروازه ات می شناسد این دخترک کوچه های بی کسی را. این بار نه می خواهم تلخ باشم . نه سیاه . نه به قول بعضی ها نیهیلیست یا مارکسیست. امروز این فقط بهاره است که برایت می نویسد. بهاره ای که می داند روزی خواهد رسید که می آیی و به همه ثابت می کنی که فقط در ذهن ها نیستی. نور خورشید که به اتاق می آید وجودت را همچون پرنده ی آوازه خوان حس می کنم. در پرتو نگاه تنها کبوتر آزادی می توانم چهره ات را ببینم. نه با اسب سفید می آیی و نه با بال هایی از جنس ابریشم. می آیی بدون تکلف. دلربایی می کنی از نگاه شرمسارت. می دانم در پس خیالِ آمدنت روحی را مسخر خود کرده ای که خود هیچ است بدون تو. شاید این بار که به خوابم آمدی فقط نگاهت کنم و هیچ نگویم. نگاهت کنم تا شاید سنگینی فضا را حس کنی و سخن بگویی. کلمات هم دیگر یارای همراهی ندارند. رفته اند از بس به امید رویارویی با تو روزگار گذراندند. می ترسم از روزی که بروم بدون دیدار تو. بدون حرف زدن با تو در حالی که صدای خنده هایت دنیا را برداشته است. هر بار که به آخر نوشته می رسم نگرانم که نکند این آخرین باشد و تو هنوز نیامده باشی. می بینی که چقدر روحم را در گرو گذاشته ام تا وام نگاهت را حتی برای لحظه ای در اختیار بگیرم. می بینی هنوز قسط های عقب مانده از گرفتن ِ تصورت را پرداخت نکرده ام. می بینی من ِ بی نیاز از دنیا را چه محتاج ِ ثانیه ای با تو بودن کرده ای. اگر چیزی از روحم باقی مانده تقدیمت می کنم اگر بازم گرمای دستت را احساس کنم. ای آزادی.........