۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

!!!


عمریست نقش می زنم از برای نگاره های ذهنیت ,
 اما دریغ از یک لحظه توقف وَ دیدن ِ چَشم هایت
.
.
.
.
فکر نکنید اینا عاشقانه اس. اینا همه اش در راستای ای آزادیه

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

هیچ وقت!!!


همیشه سرش تو کار ِ خودش بود. خیلی کم حرف می زد و  کتاب خواندن را خیلی دوست داشت. با یک مارکر سبز زیر جملاتی که خوشش می آمد را خط می کشید. تمام وقتش در خواندن و نوشتن خلاصه می شد. این اواخر کم تر به خودش و خانواده اش توجه می کرد.  حتی به کسی که به خاطر افکارش دوستش می داشت. به سفر رفت . سفری که مرا به یاد ِ آخر قصه ها می اندازد. مثل کلاغ. هنوزم سال هاست به خانه اش نرسیده است. او هم همینطور بود. رفت تا خود را پیدا کند ولی دریغ از یک نقطه ی مشخص در زندگی اش. رفت. رفت به امید رویارویی با خود. ولی. ولی گم شد در برخورد ِ نگاهش در آینه. گم کرد. گم شد. گمش کردند. و..... دیگر پیدا نشد............

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

پ الف ی ی ز!!!

امروز یکی از دوستان  منو یاد ِ پاییز انداخت و منم خواستم در موردش بنویسم من با پاییز خاطره ها دارم
پاییز!
برای من نه فصل ِ هزار رنگی و نه فصل ِ خوشی و خوبی. برای من که خیلی بی رحم بودی
.
.
با هر بیرون انداختن ِ برگانت گویی ذره ذره از وجودم را می اندازی توی کوچه
همیشه دلهره ی رویارویی با تو را داشتم
با هر ناز و کرشمه ی نسیم برگت را به یک اشاره پرت می کنی زیر پای نو کیسه های مشتاق ِ شنیدن ِ صدای خش خش
خش خش
خش خش
خیلی بیرحمی خیلی
آزادی من را در روزی که تو آمدی از من گرفتند
یادت نمی آید ولی من خوب به یاد می آورم دوستانم را
صدای گلوله ...شلیک... فریاد
آبانت که دیگر...........
هیچ

عنوان ندارد!!!


سلام
دیروز مسیر زندگیم عوض شد. اعتقاداتم نه. فقط از راهی که توش بودم جدا شدم و قدم در مسیری گذاشتم که احساس می کنم سرنوشت من و احتمالن چند نفر دیگه دستخوش تغییرات اساسی خواهد شد. تصمیمی گرفتم که باید مدت ها پیش می گرفتم. الان احساس سبکی دارم. انگار  یه محصول خراب رو انداختم قاطیه بقیه ی آشغالا و حالا یه چیز جدید دارم که باید از اول بهش رسیدگی کنم. امیدوارم هیچ وقت از تصمیمم برنگردم و همیشه ثابت قدم باشم.