۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

هیچ وقت!!!


همیشه سرش تو کار ِ خودش بود. خیلی کم حرف می زد و  کتاب خواندن را خیلی دوست داشت. با یک مارکر سبز زیر جملاتی که خوشش می آمد را خط می کشید. تمام وقتش در خواندن و نوشتن خلاصه می شد. این اواخر کم تر به خودش و خانواده اش توجه می کرد.  حتی به کسی که به خاطر افکارش دوستش می داشت. به سفر رفت . سفری که مرا به یاد ِ آخر قصه ها می اندازد. مثل کلاغ. هنوزم سال هاست به خانه اش نرسیده است. او هم همینطور بود. رفت تا خود را پیدا کند ولی دریغ از یک نقطه ی مشخص در زندگی اش. رفت. رفت به امید رویارویی با خود. ولی. ولی گم شد در برخورد ِ نگاهش در آینه. گم کرد. گم شد. گمش کردند. و..... دیگر پیدا نشد............