۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

لجنزار!!!


در تمام ِ مدتی که با تو بودم , نگاهت را دریغ کردی که مبادا چَشمانت به لجن کشیده شود!
.
.
.
.
.
.
.
.
ای آزادی

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

بنویس!!!


قلمت را بتراش و خرده هایش را به باد بسپار. شاید این بار او به جای پخش کردنش , آن ها را برای خود بردارد.
ولی مدادت را نده. بگذار نوشتن فقط در انحصار تو باشد.
برایش بنویس. بنویس از باران , از درختان , از خورشید , از ماه از رنگین کمان . برایش از غم  ننویس از گریه ننویس از زندان , اعدام , مرگ ننویس. بگذار در جهان پخش کند آوای دوستی را . نجوای دوست داشتن را.
برایش از امید بگو . از آرزو . از آزادی آزادی آزادی. . .