در تمام ِ مدتی که با تو بودم , نگاهت را دریغ کردی که مبادا چَشمانت به لجن کشیده شود!
.
.
.
.
.
.
.
.
ای آزادی
.
.
.
.
.
.
.
.
ای آزادی
دستان ِ من تاب گرمای وجودت را ندارند بگذار این بار فقط چشمانت با من سخن بگویند شاید گرمی ِ نگاهت سردی ِ تنم را بپوشاند و یا شاید برق ِ نگاهت جرقه ی امید را در من زنده کند این بار فقط مرا نگاه کن ای آزادی...