۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

چه زیبا می رقصی!!!

سلام

این بار از آزادی نمی گویم وصف دربندی می کنم! اسارت را می شکافم و زندانبان را ترسیم می کنم. سلولی که من از آن حرف می زنم آخرین اتاق از آخرین راهرویی است که نه نور به آنجا راه دارد نه هوا. فقط روزی که این جا را می ساختند نسیم خنکی می وزید به داخل آمد و آن نیز محبوس شد. چهار زندانبان با صورت هایی پوشیده از غبار لباس های زندانیان در اینجا نگهبانی می دهند. صدای فریادهایشان را می شنوی که بر سر تازه وارد ها فرو می آید. پیرمردی در گوشه ی راه رو در سلول شماره ی شش نشسته . مدت هاست که خیره به سوراخ لوله فاضلاب می نشیند تا سوسک های از همه جا بی خبر را غافلگیر کند. ولی من با این پیرمرد و هم سلولی اش کاری ندارم. از آخرین سلول انتهای راه رو می گویم. جایی که زندانی اش فقط یک مرد است. مردی که می داند تا مرگ فقط دوازده ضربه فاصله دارد. ولی می نویسد و می خواند و گاهی پاره می کند و گاهی اشک می ریزد. گاهی لبخند می زند و گاهی فقط نگاه می کند. همه جا تاریک است و او با نور ذهنش می نویسد. صدای خرد شدن می شنود . صدای فریاد. همیشه موقع نوشتن این گونه است. یاد مادرش می افتد که حتی تصویرش را به خاطر نمی آورد. باز صدایی می شنود این بار نه خرد شدن استخوان است نه فریاد ناخن کشیدن. صدای زمزمه ای است که زندان بان همیشه زیر لب دارد. نمی فهمد چه می گوید . فقط صداست که می آید. ترس.......ترس از تلو خوردن در هوا او را بی قرار می کند. ترس ندیدن مادرش. پدرش یا شاید ترس ندیدن آسمان وقتی خورشید غروب می کند. اینبار دیگر قطعی ست. آخرین بازجو در آخرین بازجویی می گفت. همیشه از مرگ می ترسیدی. ولی این بار مرگ را می پذیری. ساعتی نداری که ثانیه ثانیه اش را بشماری شاید زمان دیرتر بگذرد. صدای پا همه ی افکارت را به هم می ریزد. صدای باز شدن در. و صدای آشنای زندان بان. می خندد به قیافه ی رنگ پریده ات. بلندت می کند و به دست ها و پاهایت زنجیر می زند. و تو فقط قدم هایت را می شماری. یک ..دو .. سه... از پله ها بالا می روی وارد محوطه ای می شوی و چشم هایی را می بینی که برایت آشناست. می روی بالای سکوی پرتاب. ولی پرتاب به کجا؟ برای چه؟ نمی دانی...... فقط طناب را حس می کنی . آب دهانت گیر می کند. پارچه ای سیاه روی صورتت کشیده می شود . بی حرکتی . خیلی بی حرکت. شاید نیرویت را نگه داشتی تا برای رقصیدن در هوا همه را خرج کنی. دندان هایت قفل می شود. چه قدر زمان دیر می گذرد. فقط سیاهی می بینی به یاد گل های شقایق می افتی ولی دیگر برای فکر کردن خیلی دیر است. چه زیبا می رقصی........

۲۴ نظر:

وارش گفت...

ای وای واقعا چقدر زیبا می رقصی

Iran گفت...

لینکت تصحیح شد
در ضمن پرشین بلاگ هم فیلتر شده !
همچنین توی صفحه فیلترینگ مه یه سری وبسایت پیشنهاد داده ، سایت بلاگفا هم هست.
ببین تو رو خدا چه خر تو خریه !
به به
خر بیار خر ببر!

غريبه گفت...

Fil terr

ماهان گفت...

سلام مطلب جديدتان را ديروز خواندم اين مطلبت خيلي با مطالب قبليت فرق دارد پخته تر تكميل تر و يك داستان كوتاه تمام عيار هست خيلي زيبا نگاشته ايي ديروز به خاطر فيلترينگ وبلاگها آنقدر گيج بودم كه نتوانستم نظر بذارم. در مورد نگاشتن مطلب جديدت فقط بايد بگويم احسنت نه تعارف هست نه بزرگ كردن جدا زيبا بود.
قالب نو هم مبارك وبلاگت تقريبا يك وبلاگ حرفه ايي شده اما اميدوارم فيلتر نشيند.
در ديار سبزه هاي باراني
خدا هم شايد سبز باشد
شايد براي دل من و توست
كه اينچنين باران ميبارد
تا دوباره سبز شويم.

راستي حال اميدت چطور هست.

ماهان گفت...

سلام بابت نظرات من مشكلي نداره هر وقت خصوصي تر شد ايميل ميكنم بلاگر ظاهرا خيلي بهتر از بلاگفا هست شما هميشه در مورد متنهاتون اينقدر شكسته نفسي ميكنيد.

Iran گفت...

هیـــــــــــــــــس
هیچی نگی ها ... اسم کشور رو نگو
همه میشناسنش
آبروش میره !

ناشناس گفت...

آبروی کشور که نمی ره آبروی سردمداران می ره!

م. سهیل گفت...

لینکتون رو اضافه می کنم به وبلاگم تا ببینیم چی پیش میاد. در ضمن اون فیلترینگ کوتاه مدت بود و نباید خیلی جدی گرفت!

م. سهیل گفت...

نمی دونم چقدر لایق نظر دادن در مورد مینیمال شما باشم؟
یا اصلا بشه اسم نوشته رو مینیمال گذاشت. ولی این که فقط بگم زیباست کفایت نمی کنه! یعنی به نظر میاد که نخوندمش! این دومین بار بود که خوندمش تا یه جاهایی با مرد شما احساس همذات پنداری می کنم ولی از یه جا به بعد نه! فکر نمی کنم حتی مرگ با فجیع ترین و تحقیر کننده ترین حالتش ترس داشته باشه! چون من معتقدم حتی مرگ با ذلت هم از زندگی با ذلت بهتره!در ضمن به نظر من نوشته های شما نوید یه نویسنده خوب رو توی چند سال آینده می ده! البته چه فایده کو مخاطب و کو خواننده ای که منتظر نوشته هات باشه ولی باز بنویس و خبرم کن چون من تو این چند روزه یه کم سرم شلوغه! راستی جنازه نامه ای که با یکی از دوستام نوشته بودیم بخون و نظر بده!

علی(حاج بکتاش-م.ت) گفت...

سلام بهاره هه هه هه !!!
خوبی ؟!؟
من تا روزی که خودم یه سایت نزنم دیگه بر نمیگردم !
خداویش گند زدن تو نت !!!

م. سهیل گفت...

دوباره سلام، در مورد شعری در مورد جنازه نوشتی اگه اجازه بدی می خوام با ذکر نام نویسنده اضافه اش کنم به همون نوشته چون این یه نوشته بود که کار دو نفر بود حالا سه نفره بشه چه بهتر!
در مورد مرگ هم گفتم به نظر من حتی مرگ با ذلت هم از زندگی با"ذلت" بهتره ! خوب اگه زندگی زیبا باشه که هست اگه بذارند انسان ذاتا به زندگی علاقه داره، مگر این که مشکلات مازوخیستی داشته باشه!
در مورد نوشتن هم با شما هم عقیده ام و معمولا تمام نوشته هام فی البداهه نوشته می شن و حتی خیلی از نوشته ها رو نمی خونم. مثلا اونی که در مورد ندا بود اصلا نخوندمش! چند تا نظر هم در موردش بود وی جوابی نداشتم چون من فقط نوشته بودمش ونمی تونستم در موردش بحث کنم، چون اصلا در موردش فکر نکرده بودم.

sobhan گفت...

Salam. tabrik migam in webloget ro... dargire emtehana budam va aslan nemidunestam ke BLOGFA f.i.l.t.e.r ham shode... adam faghat ta'asof mikhore dige va albate hers... ru linket ru nazarat ke klik kardam va in safhe baz shod, fekr kardam ke safhe naghes baz shode... akhe ba bloget kheili fargh dasht va havasam be adres nabud aslan... ama badesh ke raftam tu un yeki gushi umad dastam...
in matlabet ham vaghan Alie... bi nazzire... zerafat haye mahshari be kar mibari... kash mitunestam ta hamin juri mese khodet barat nazar bedam... ama joz tahsin nemitunam... Bazam migam Afarin va YA ALI

Sobhan گفت...

rasti linket ham tashih shod

fereshte گفت...

salam azizam...merc...
are gharare bede chetor mage?

fereshte گفت...

ok...az un lahaz...
alie azizam...kheiiiiiiiiiiillli bahale
vali blogfa ke 2ros shode...chera barnemigardi unja???!!!!!
rasti tu yahho addet kardam

م. سهیل گفت...

سلام، متاسفانه کمی از نوشته های من بد برداشت کردین! خدا نکنه من همچین مقایسه ای کرده باشم!! البته من بدبخت مادرزاد مبهم حرف می زنم و می نویسم، شما تقصیری ندارین!
اگه اون نظر رو هم دوباره بخونین مقایشه نکردم گفتم انسان سالم به زندگی علاقه داره مگر این که مشکلی داشته باشه!
به هر حال اگه یه مدت توی این محیط مجازی با هم باشیم کم کم دستت میاد که من چه طرز فکری دارم. بالطبع من هم کم کم با طبع تند و آتشین و رک و راست شما بیشتر آشنا می شم و حرفامون به هم بر نمی خوره!

ناشناس گفت...

سلام دختر بهار.هوا وقتي بوي نم دارد براي دلتنگيهايم مينويسم. مينويم حتي اگر جنازه باشم.
به كامنت م.سهيل يك بخش فلبداهه اضافه كردم.
بودنت غنيمتيست براي روزهايي كه دلتنگم براي آزادييت براي بهاريت براي همه زيبانوشته هايت

م. سهیل گفت...

سلام، راستش می دونستم که نباید با این چیزها ناراحت بشین و از طرفی من یه جورایی نصف و نیمه معلم ام و با افرادی به سن و سال شمازیاد برخورد دارم. خیلی نباید عجیب باشه که از نوشته هاتون بتونم حدس بزنم چه جور اخلاقی دارین! هر چند که هیچ وقت نمیشه تو این زمینه قطعی نظر داد. من فردا امتحان دارم برم یه کم درس بخونم. در ضمن یه بخش نوشته ماهان هم به جنازه نامه اضافه کردم.

م. سهیل گفت...

مثلا پروفایل دارین ها! نه! از غیب که نگفتم!اگه چیزی خوندنی نباشه من نمی خونمش ! نوشته هاتون خوندی هستن من هم می خونمشون!
بعد دختر برو به درس و مشقت برس مثلا دانشجوی مملکتی مثل من!این قد نشین پشت کامی جونت!

م. سهیل گفت...

امتحان دادن من خیلی مهم نیست! این قدر از این امتحانها دادم که دیگاه پوستم کلفت کلفت شده! فقط می خواستم یه دور از روش خونده باشم که بدونم موضوع درس چیه! امتحان بعد این امتحان آخر کارشناسی ارشدمه! دیگه کار من از این چیزها گذشته! بعد همه مثل ما چی نیستن؟؟؟

احسان گفت...

رقصي چنين ميانه ميدانم ارزوست
(عمرا)
--------------

سلام حاجي
خونه نو مبارک

م. سهیل گفت...

منظورتون فضول بود، درسته؟ البته سعی کردن توی فهمیدن چیزی که طرف اجازه فهمیدنش رو داده نه فضولیه-شما بخونین کنجکاوی- و نه کنجکاوی! اتفاقا من آدم بی حال و حوصله ایم و به این زودیها هم حس این که تو کار کسی فضولی- نه کنجکاوی- کنم رو ندارم!
من همینش رو هم به خوندانده شدم! بعید نیست دکترا هم از یه طرف بیاد خراب شه رو سرم ولی خودم همچین تو فازش نیستم. دیگه من و امثال من یه پامون لب گوره از ما گذشته مثل بچه مدرسه ای ها بشینیم سر کلاس!

مریم با نو گفت...

خب اولا سلام گل گلی
دوم خب اینجا من بلد نیسم چطور نظر خصوصی بزارم یا آدمک ِ دندونی ِ مورد علاقه ام
سوم : برگرد بلاگفا دور هم باشیم (دندون )
چهار :برگرد ! ( آدمک تهدید )

م. سهیل گفت...

باشه قبول منظورت همون کنجکاوی بود و اون هم در مورد خودت! در مورد کلاس و درس هم که همیشه هست و من هستم و یه عالمه دانش آموز . . . بگذریم. خیلی مهم نیست این ور پشت میز و صندلی نشسته باشم یا اون سر کلاس پشت نیمکت!
شکایتی هم نیست، دنیا باید بالاخره باید یه جور بچرخه گیرم که حالا هیچ وقت اون جور که ما دوست داشتیم نچرخیده و نچرخه! امتحان هم چنان نوشتم که از 10 ، 15 تا از بیست کمتر می شم. استاد هم که می گه تو که معلمی باید بیفتی تا عبرتی شود برای بقیه!
من هم میگم بقیه رو بنداز تا عبرتی بشه برای من!
ممنون که جواب دادی!