امید دارم که بخوانی اش و با من هم صدایی کنی. این بار برایت عاشقانه می نویسم شاید عشق من به تو گذرگاهی باشد تا بیابی مرا و صدایم کنی و من با تو یک صدا شعری که دوست داریم را زمزمه کنیم.
پس شروع می کنم.
دیری نیست که برایت می نویسم ولی دیرگاهی ست که نام تو بر زبانم جاری ست. به یاد تو شب ها به بستر می روم و به یاد تو صبح ها از خواب بر می خیزم. حیران شدم از بی توایی. ولی هنوز امید دارم به با توایی. هنوز دفتر خاطراتم خیس است از قطرات اشکی که با هم ریختیم به پایش. هنوز گل سرخ حیاطمان پر شکوه تر از همیشه است به خاطر خاکی که به پایش ریختی و آبی که به پایش ریختم. می بینی خانه فقط تو را کم دارد. یادت هست که موقع رفتنت چقدر نگاهت کردم تا برق چشمانم سستی ِ پاهایت شود؟ یادت هست که موقع رفتنت هیچ نگفتم مگر زمزمه ی همیشگی را؟ به من گفتی چیزی نگو تا استوار بایستم و محکم باشم. گفتی بر می گردم اگر به یاد من باشی. گفتی و گفتی. ولی من باز سکوت کردم. یاد روزهای خوب با تو بودن من را می برد با خودش به آن سوی لحظه ها. می برد و از حرکت باز نمی ایستد. بو بکش. هنوز همان بوی همیشگی می دهی. هنوز وقتی به ذهنم سرک می کشی همان بو را می دهی. من چقدر این بو را دوست دارم. به من می خندیدی که باید عشق مان را در کتاب ها بیاورند ولی افسوس که چقدر زود ترکم کردی....
خیلی زود بود برایم که نبینمت و نبویمت و لمست نکنم. گفته بودی چند بهار صبر کنم؟ یادم نمی آید. بهاران آمدند و خزانان رفتند ولی از تو خبری نشد. من هنوز به یاد تو گل های شمعدانی اتاق روبروی باغ را نگه داشتم. روز آخری پژمردند از بس خود را به آب و آتش زدند برایت. هر روز جای بوسه ات را بر خاک هزار بار نوازش می کنم. تعلق را دوست نداشتی ولی خود متعلق بودی. متعلق به من به ما به همه. شاید آخرین نوشته ام را وقتی بنویسم که کنارم نشسته باشی و به امید فرداها صفحه ی گرامافون را عوض می کنی می گذاری روی آهنگ مورد علاقه مان....ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمه ی هنر