۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

ژاندارک های مرد و زن ِ ایرانی!!!

سلام

خواستم این بار از پنجره ی نگاه کسی به آزادی نگاه کنم که شاید خودم هیچ وقت درکش نکردم. کسی که تا مدت ها برایم ارزشی نداشت و هنوز هم گاهی بی تفاوت می شم نسبت به خواسته هایش یا شاید نیاز هایش. قرار بود اینجا گذرگاه بیداری شود ولی انگار خاموش خانه است. و یا شاید سلولی ست که محکوم به اعدامی را در خود جای داده ولی هر چه هست مکانی ست برای شناخت یا جایی که در آن نه خون حرف می زند نه طناب ِ گیس شده دور گردن یک انسان به جرم بیان و یا شاید به جرم هیچی و پوچی. می خواهم این بار از زبان ِ کسی حرف از آزادی بزنم که نه می داند کیست نه چیست. دربند ِ دیوانه خانه ای ابدیست. شاید بتوانم بنویسم و بگویم از او ولی هرگز نمی توانم چراغ تنهایی را در او خاموش کنم. چراغی که سالهاست برافروخته شده و فقط یک باد ِ خنک خاموشش می کند ولی دریغ از تنها وزش یک نسیم. می گفت آزادی را همان قدر دوست دارم که دربندی را. پرسیدم چگونه دو نقیض را جمع می کنی؟ گفت به من یاد دادند که آزادی یعنی همان دربندی و اسارت. اسارت در رهایی. نفهمیدم. هنوز هم نمی فهمم. اسارت در رهایی!!! شاید من هم اسیر ِ آزادی شدم. و احتمالا مانده ام تا کی نوبت به من برسد و در سکوی پرتاب قرار گیرم. همان سکویی که رقص ِ در بادش معروف است. می ترسم اگر نوبت به من برسد نتوانم شجاعانه سر بلند کنم و تا ابدیت روی عقایدم بایستم . ای ژاندارک یعنی می توانم مثل تو باشم و در آتش ِ کینه توزان راست قامت بمانم تا بمیرم؟ چقدر دلم می خواهد اراده ی تو را داشتم و در حالی که بوی سوختن ِ گوشت ِ تنم به مشامم می رسد هنوز کلمه ای از حرفم بر نگردم.......... بازم نتوانستم گریه کنم. دلم یه اشک مفصل می خواهد ولی هنوز نمی توانم بگریم در حالی که تو و امثال تو استقامت داشتید تا لحظه ی آخر. چرا راه دور می روم اینجا هم هر روز ژاندارک های مرد و زن می سوزند در آتش و هیچ نمی گویند. اصلا باید اینها بشوند اسطوره ی مقاومت و دلیری. تا شاید یکی مثل من بخواهد ادامه دهد راهی را که امید است پایان داشته باشد, شاید............