۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

شاید دیگه آزادی وجود نداره!!!

سلام

بعضی وقتا می خوای فقط یه نظاره گر باشی. فقط ببینی بقیه چی کار می کنن. ولی یه عده تو رو می کشونن وسط گود. تو فقط می خواستی ببینی اوضاع از چه قراره ولی حالا تو باتلاق گیر کردی. هر چی بیشتر دست و پا می زنی بیشتر تو لجن فرو می ری. حالا موقعشه که یکی با یه طناب کلفت بیاد و نجاتت بده. تا جایی که زور داری سعی می کنی سرت رو بالا نگه داری تو اون زمانی که فقط یه نفس واست مونده یکی پیداش می شه. تو تو دلت می گی مرده شورت رو ببرن نمی تونستی زودتر بیای!؟ ولی با نگاهت بهش می فهمونی که تنها نجات گر من! خواهش می کنم منو نجات بده! چشمات رو هم گربه ای می کنی! ولی در عین ناباوری می بینی فقط خیال بوده. هیچ کی واسه کمک کردن بهت نیومده. بازم تنها شدی همین طور که داری میری پایین صدای زنگ موبایل بیدارت می کنه. دیگه به موبایلت فحش نمی دی چون این بار اون بوده که جونت رو نجات داده. به فکر فرو می ری. دوباره طعم لجن میاد تو دهنت. نه مثل اینکه زنگ زدن گوشیت رویا بوده. بازم باتلاق و لجن و فکرای به هم ریخته....

هیچ نظری موجود نیست: