۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دریا نبود!!!

سلام

اول بگویم که تا تو نیایی من از نوشتن باز نمی ایستم! برایت می نویسم از فقیرهایمان از ندار هایمان برایت از بی کسی می گویم. دیروز قدم به ساحل گذاشتم. دریا را دیدم. ولی این بار بدون تو. همیشه دریا برایم آرامش داشت ولی دیروز به دورترین جایی که چشمم یاری داد نگریستم حتی تو را در آن سوی آبها ندیدم. پس کجایی؟ دنیا در پی توست. دیروز واقعا تنهایی را حس کردم. همانطور تلخ و نفرت انگیز. دوست داشتم کنارم باشی و تا صبح برایم از دوستانت بگویی. از محبت عشق وفاداری ولی نبودی. چه صبری داری. دیروز خنده را دیدم بر لب کودک در آغوش گرفته. ولی باز تو در کنارش نبودی چون زود خنده را ازو گرفتند با بی رحمی. دیروز اشک را دیدم ولی باز تو در کنارش نبودی چون آرامش به سویش آمد. من باز غمگین تو بودم. دیروز حرف هایم را به دریا گفتم. شاید هوس شنا کردی و به تو بگوید. به او گفتم می بینی چه خرج ها می کنند تا از سراسر کشور از تمام پایگاه ها مردم را جمع کنند تا تحسین کنند شیطان زمان را. می بینی چگونه به غلیان آمدند از فرط مستی. می بینی چگونه می خروشند برای بی خروشان. برای بی رحمان. می بینی؟ همه را به او گفتم ولی دیگر دریا نبود که با او حرف می زدم. گرداب شد. گردابی از آه کشیدن ها. گردابی از اشک ها. خورشید غروب کرد. همانطور آرام و بی صدا. شب آمد. با شکوه تر از همیشه. ستاره دیده شد. با نور همیشگی اش. ولی باز هم تو نیامدی منتظرت می مانم. تا به تو برسم .تا تو را داشته باشم .تا تو را احساس کنم. ای آزادی...

هیچ نظری موجود نیست: