۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دل نوشته ای که سنگ نوشته شد!!!

سلام

نمی دانم از کجا بگویم شاید از ابتدای آشناییم. اولین بار که دیدمش لباس سفیدی بر تن داشت که گمان کردم فرشته ای زمینی ست. دوستش داشتم. در همان نگاه اول! هر کس از او سخن می گفت با اشتیاق گوش می دادم. تسخیرم کرده بود. با احترام از او یاد می کردم. نگاهش را دوست داشتم. بتی بود برایم که بپرستمش. جرئت نداشتم حتی بدون پیشوند یا پسوند از او نام ببرم.روزها گذشت عاشق حرف زدنش بودم. ولی کم کم بتش ترک بر داشت شاید من شکستمش نمی دانم ولی نگاهش صمیمی نبود. حرف هایش بوی نامردی می داد. بوی خون. ولی باور نکردم. برادرم را کشت. باز باور نکردم.خواهرم را لکه دار کرد . باز باورم نشد. پدرم مادرم همه را از من گرفت ولی هنوز مسخر او بودم! وقتی خواست کشورم وطنم آزادیم را بگیرد دیگر تاب تحمل نداشتم.پرده ها را کنار زدم. پنجره ی اتاقم را شکستم. به افق خیره شدم. ولی افق بیرنگ بود. خواستم رنگش کنم. ولی جعبه ی رنگ هایم پیدا نبود. خواستم با خون رنگش کنم. فقط یک قطره خون در بدن داشتم ولی همان قطره خون را تقدیم تو کردم .....ای آزادی

هیچ نظری موجود نیست: