۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

ای آزادی نداشته بیا!!!

سلام

بازم می گویم سلام ولی می دانم جوابی نمی شنوم.... اگر نمی خواستی جوابم دهی چرا به من آموختی اول کلام,سلام روانه ات کنم؟

دقت کرده ای هر بار برایت می نویسم خداحافظی نمی کنم می دانی چرا؟ چون من هنوز به آمدنت امید دارم. من هر روز جای پای رفتنت را تمییز می کنم. نمی خواهم از یادم بروی. نمی خواهم باور به نابودیت کنم.

امروز چقدر دلم هوای تو را کرده. چقدر دوست دارم کنارم باشی. ولی نیستی. می بینی چطور زیر بار تنهایی ات خرد شدم. می بینی و حتی نگاهم نمی کنی. شاید مرا فراموش کردی . شاید صدایم را نمی شنوی. سکوتم را حس نمی کنی. این بار فریاد می زنم. از ته دلم. می نویسم و فریادش می کنم. دیدی چقدر به من توهین می شود به خاطر دوست داشتنت؟ دیدی چگونه کبود می شود دستم زیر بار خواستنت؟

هنوز دلت برایم نمی سوزد؟ پس کی می آیی تا من را ما را همه را رها کنی؟ دیگر نمی توانم تحمل کنم توهین به برادرم را. به خواهرم را. امروز به آنها گفتم اگر به من فحش دهید خیالم نیست ولی دیگر تاب تحمل اذیت برادرم نیست . ای آزادی نداشته بیا..........

هیچ نظری موجود نیست: