۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دلم پر از تنهایی ست!!!

سلام

من باز برایت نوشتم.حالم خوب است. احوال تو را می دانم. مثل همیشه خوبی و فقط در کنارم نیستی. در کنار ما نیستی. بغضی در گلویم هست که می خواهد بترکد از ناجوانمردی ها. ولی چشم هایم را می بندم تا تو را به یاد آورم که چقدر دوری. چرا دخترک شب های پر غصه را تنها گذاشتی؟ گفتم حالم خوب است ولی نه به اندازه ی تو . خنده هایت هنوز در گوشم شنیده می شوند. هنوز آوای دل نشینت مرا به اوج رویاهای کودکی ام به لحظه های با تو بودن می برد. سال هاست نه صدایی از تو شنیدم نه جایی سخنی از تو. ولی باور دارم به روز موعودی که می آیی و مرا ما را رها می کنی از بند قدرت طلبان. تا انگشتان لاغر و بی جانم چیزی را حس می کنند برایت می نویسم . می نویسم که بیایی. می نویسم که دلت برایم بسوزد . شاید گریه های شبانه ام مرهمی باشد برای پر کردن جای خالی ات. می شنوی؟ صدای فریاد ها را می گویم. همه می خوانند تو را تا بیایی. صدای زن همسایه مان را دیشب شنیدی؟ پسرش را بردند به جرم بی کسی. به جرم خواستنت. تا کی می خواهی که خونخواران , خون های تازه ی زخم های کهنه ی بی کسی را بمکند؟ تا کی می خواهی صبر کنی و فقط نظاره گر برداران باشی. می خواهی صبر ایوب را به سخره بگیری!؟ یا می خواهی جنازه های به زمین افتاده را دیده بانی کنی؟ دلم پر از تنهایی ست. بیا تا باور کنم هنوز زنده ای. هنوز مرا می بینی و هنوز احساست برای انسانیت به غلیان می آید. ای آزادی....

دریا نبود!!!

سلام

اول بگویم که تا تو نیایی من از نوشتن باز نمی ایستم! برایت می نویسم از فقیرهایمان از ندار هایمان برایت از بی کسی می گویم. دیروز قدم به ساحل گذاشتم. دریا را دیدم. ولی این بار بدون تو. همیشه دریا برایم آرامش داشت ولی دیروز به دورترین جایی که چشمم یاری داد نگریستم حتی تو را در آن سوی آبها ندیدم. پس کجایی؟ دنیا در پی توست. دیروز واقعا تنهایی را حس کردم. همانطور تلخ و نفرت انگیز. دوست داشتم کنارم باشی و تا صبح برایم از دوستانت بگویی. از محبت عشق وفاداری ولی نبودی. چه صبری داری. دیروز خنده را دیدم بر لب کودک در آغوش گرفته. ولی باز تو در کنارش نبودی چون زود خنده را ازو گرفتند با بی رحمی. دیروز اشک را دیدم ولی باز تو در کنارش نبودی چون آرامش به سویش آمد. من باز غمگین تو بودم. دیروز حرف هایم را به دریا گفتم. شاید هوس شنا کردی و به تو بگوید. به او گفتم می بینی چه خرج ها می کنند تا از سراسر کشور از تمام پایگاه ها مردم را جمع کنند تا تحسین کنند شیطان زمان را. می بینی چگونه به غلیان آمدند از فرط مستی. می بینی چگونه می خروشند برای بی خروشان. برای بی رحمان. می بینی؟ همه را به او گفتم ولی دیگر دریا نبود که با او حرف می زدم. گرداب شد. گردابی از آه کشیدن ها. گردابی از اشک ها. خورشید غروب کرد. همانطور آرام و بی صدا. شب آمد. با شکوه تر از همیشه. ستاره دیده شد. با نور همیشگی اش. ولی باز هم تو نیامدی منتظرت می مانم. تا به تو برسم .تا تو را داشته باشم .تا تو را احساس کنم. ای آزادی...

ای آزادی!!!

سلام

امروز حالت چطور است؟خوبی؟ بایدم خوب باشی تو که این روز ها سرت خیلی خلوت است. نه به ما فکر می کنی نه به مردم بلاد دیگر. سرت کجا گرم است نمی دانم. فقط می دانم حتی نگاهی به این شهر فراموش شده ی خفقان زده نمی کنی. اصلا من را یادت هست؟ همانی که به خوابش می آیی. همان دختری که صدایت می زند با صدای خفه شده در سلول تنهایی شب ها. یادت آمد؟ با اینکه برایت اهمیتی ندارد ولی من همچنان دوستت دارم. به امید آمدنت روزهایم را به باد می سپارم و شب هایم را به حرف زدن با تو می گذرانم. من از تاریکی شب ها از صدای شیون ها از نگاه زندانبان خسته ی زندگی ام می ترسم.فقط به یاد تو زنده ام. که زندگی می کنم و نفس به شماره افتاده ام را با حسرت می شمارم. برای دیدنت بی قرارم. نشانیت را گم کردم. نمی دانم باید از کدامین عابر بپرسم؟ عابرین شهر ما خاکستری اند. رنگشان را فراموش کرده اند. بیا و به آنها نشان بده هنوز جعبه ی رنگهایشان در قفس گوشه ی اتاق پنهان است. بیا و به آنها بگو تا رها کنند رنگ زندگی را. تا گلستان شود این آتشستان. ای آزادی!!!

ای آزادی نداشته بیا!!!

سلام

بازم می گویم سلام ولی می دانم جوابی نمی شنوم.... اگر نمی خواستی جوابم دهی چرا به من آموختی اول کلام,سلام روانه ات کنم؟

دقت کرده ای هر بار برایت می نویسم خداحافظی نمی کنم می دانی چرا؟ چون من هنوز به آمدنت امید دارم. من هر روز جای پای رفتنت را تمییز می کنم. نمی خواهم از یادم بروی. نمی خواهم باور به نابودیت کنم.

امروز چقدر دلم هوای تو را کرده. چقدر دوست دارم کنارم باشی. ولی نیستی. می بینی چطور زیر بار تنهایی ات خرد شدم. می بینی و حتی نگاهم نمی کنی. شاید مرا فراموش کردی . شاید صدایم را نمی شنوی. سکوتم را حس نمی کنی. این بار فریاد می زنم. از ته دلم. می نویسم و فریادش می کنم. دیدی چقدر به من توهین می شود به خاطر دوست داشتنت؟ دیدی چگونه کبود می شود دستم زیر بار خواستنت؟

هنوز دلت برایم نمی سوزد؟ پس کی می آیی تا من را ما را همه را رها کنی؟ دیگر نمی توانم تحمل کنم توهین به برادرم را. به خواهرم را. امروز به آنها گفتم اگر به من فحش دهید خیالم نیست ولی دیگر تاب تحمل اذیت برادرم نیست . ای آزادی نداشته بیا..........

شاید دیگه آزادی وجود نداره!!!

سلام

بعضی وقتا می خوای فقط یه نظاره گر باشی. فقط ببینی بقیه چی کار می کنن. ولی یه عده تو رو می کشونن وسط گود. تو فقط می خواستی ببینی اوضاع از چه قراره ولی حالا تو باتلاق گیر کردی. هر چی بیشتر دست و پا می زنی بیشتر تو لجن فرو می ری. حالا موقعشه که یکی با یه طناب کلفت بیاد و نجاتت بده. تا جایی که زور داری سعی می کنی سرت رو بالا نگه داری تو اون زمانی که فقط یه نفس واست مونده یکی پیداش می شه. تو تو دلت می گی مرده شورت رو ببرن نمی تونستی زودتر بیای!؟ ولی با نگاهت بهش می فهمونی که تنها نجات گر من! خواهش می کنم منو نجات بده! چشمات رو هم گربه ای می کنی! ولی در عین ناباوری می بینی فقط خیال بوده. هیچ کی واسه کمک کردن بهت نیومده. بازم تنها شدی همین طور که داری میری پایین صدای زنگ موبایل بیدارت می کنه. دیگه به موبایلت فحش نمی دی چون این بار اون بوده که جونت رو نجات داده. به فکر فرو می ری. دوباره طعم لجن میاد تو دهنت. نه مثل اینکه زنگ زدن گوشیت رویا بوده. بازم باتلاق و لجن و فکرای به هم ریخته....

صبر می کنم!!!

سلام

دیشب که به خوابم آمدی یادت هست؟ چقدر با خود نور آورده بودی. کاش می دانستم می آیی تا صبح نمی خوابیدم.یادت هست گفتی تحمل کن. همه چیز درست می شود تغییر می کند؟ چرا نشد آنچه که باید می شد. چرا هنوز برادرم بر دار است هنوز دست خواهرم کبود. گفتی صبر کن صبر...صبر.... چه رقت انگیز است این کلمه. صبر می کنم تا صورت برادر بر دار رفته ام سیاه شود تا زخم دست خواهرم چرکین. صبر می کنم تا دریا شود این خون. صبر می کنم تا تباه شود جوانی ام. صبر می کنم تا بیایی ولی نه در خواب در بیداری.....ای آزادی.....

دل نوشته ای که سنگ نوشته شد!!!

سلام

نمی دانم از کجا بگویم شاید از ابتدای آشناییم. اولین بار که دیدمش لباس سفیدی بر تن داشت که گمان کردم فرشته ای زمینی ست. دوستش داشتم. در همان نگاه اول! هر کس از او سخن می گفت با اشتیاق گوش می دادم. تسخیرم کرده بود. با احترام از او یاد می کردم. نگاهش را دوست داشتم. بتی بود برایم که بپرستمش. جرئت نداشتم حتی بدون پیشوند یا پسوند از او نام ببرم.روزها گذشت عاشق حرف زدنش بودم. ولی کم کم بتش ترک بر داشت شاید من شکستمش نمی دانم ولی نگاهش صمیمی نبود. حرف هایش بوی نامردی می داد. بوی خون. ولی باور نکردم. برادرم را کشت. باز باور نکردم.خواهرم را لکه دار کرد . باز باورم نشد. پدرم مادرم همه را از من گرفت ولی هنوز مسخر او بودم! وقتی خواست کشورم وطنم آزادیم را بگیرد دیگر تاب تحمل نداشتم.پرده ها را کنار زدم. پنجره ی اتاقم را شکستم. به افق خیره شدم. ولی افق بیرنگ بود. خواستم رنگش کنم. ولی جعبه ی رنگ هایم پیدا نبود. خواستم با خون رنگش کنم. فقط یک قطره خون در بدن داشتم ولی همان قطره خون را تقدیم تو کردم .....ای آزادی

شاید!!!

وقتی از یک سو چنین سرشاری و از سوی دیگر مجبوری مثل اسب عصاری با چشمان بسته و یا در

بهترین حالت با یک چشم در مسیر دایره ای معین بچرخی و روزها و هفته ها را نشخوار کنی , و روحی

سرکش را در جسمی روزمره که زندگی را تظاهر می کند زندانی کنی , خواه نا خواه به این نقطه

میرسی.....