وقتی می خواستند مرا به سلول انفرادی منتقل کنند فهمیدم زمانش فرا رسیده است. از اینکه بالاخره از بازجویی ها خلاص می شوم حس ِ خوبی داشتم. ولی این حس به ساعت نکشیده تبدیل به انواع صداهایی شد که از درودیوار روی سرم خراب می شدند. فکرش هم نمی کردم روزی به این لحظه از زندگی ام برسم که جدال ِ من با سنگ باشد. ای کاش چشمانم را ببندند از اول ِ اول ِ اول.
فکرش هم برایم غیر ممکن است . نمی دانم دقیقا چه بلایی به سرم خواهند آورد. من فقط اسمش را شنیده بودم. حالا باید زندگی ام را در فهمیدنش به حراج بگذارم. چه بهای گزافی.
اجرای حکم شروع شد. در طول زندگی ام همیشه از صدمه دیدن چشمانم وحشت داشتم. اجرای حکم که شروع شد به یاد حکومت کلیسا در قرون وسطی افتادم. انگار زمان به عقب برگشته است و در آن دوران زندگی می کنم.
از دستانم , از سرم , از چشمانم , از گوش هایم , از بینی ام , از دهانم , از دندان هایم معذرت می خواهم. این طور متلاشی شدن برازنده ی شما نیست. اجرای حکم شروع شد. نمی دانم به زمان اضافه می شود یا از آن کم. وقت ِ من شروع شده یا پایان می یابد. دیگر نمی توانم حرف بزنم. جویبار ِ خون شد ذهنم. درد ِ من از هم گسیختن ِ بدنم نیست , درد ِ من از تاریکی ِ ذهن های منجنیق های انسان نماست. اجرای حکم تمام شد...
جمعه12شهریور 89 بهاره شاین