۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

ای آزادی!!!

سلام

امروز حالت چطور است؟خوبی؟ بایدم خوب باشی تو که این روز ها سرت خیلی خلوت است. نه به ما فکر می کنی نه به مردم بلاد دیگر. سرت کجا گرم است نمی دانم. فقط می دانم حتی نگاهی به این شهر فراموش شده ی خفقان زده نمی کنی. اصلا من را یادت هست؟ همانی که به خوابش می آیی. همان دختری که صدایت می زند با صدای خفه شده در سلول تنهایی شب ها. یادت آمد؟ با اینکه برایت اهمیتی ندارد ولی من همچنان دوستت دارم. به امید آمدنت روزهایم را به باد می سپارم و شب هایم را به حرف زدن با تو می گذرانم. من از تاریکی شب ها از صدای شیون ها از نگاه زندانبان خسته ی زندگی ام می ترسم.فقط به یاد تو زنده ام. که زندگی می کنم و نفس به شماره افتاده ام را با حسرت می شمارم. برای دیدنت بی قرارم. نشانیت را گم کردم. نمی دانم باید از کدامین عابر بپرسم؟ عابرین شهر ما خاکستری اند. رنگشان را فراموش کرده اند. بیا و به آنها نشان بده هنوز جعبه ی رنگهایشان در قفس گوشه ی اتاق پنهان است. بیا و به آنها بگو تا رها کنند رنگ زندگی را. تا گلستان شود این آتشستان. ای آزادی!!!

هیچ نظری موجود نیست: