۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

نابینا!!!

بغضم را در گلو حبس کردم , آتش به جانم انداخت !
دود شد
سرد شد
باران شد
قطره شد
ولی چتر ِ پلک هایم امان نداد جاری شود , بریزد !
گرم شد
داغ شد
سوخت
نابینای عالم شدم ! ! !