۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

The Mobile Set Is Off


بعد از یه روز سخت کاری یه فنجون قهوه برای خودت درست می کنی و می شینی روی مبل. کنترل تلویزیون رو از روی میز عسلی کنار دستت بر می داری و اونو روشن می کنی. خبر تصادف یه اتوبوس توی یه شهر دور افتاده رو می شنوی. چون تصادف تو کشورت یه امر طبیعی و عادی ایه با بی تفاوتی کانالو عوض می کنی. گزارشگر داره از ارزونی کالاها خبر می ده. در حال پیوند دادن خواهر و مادر دولت هستی که یادت میاد دوستت ساعت 3 صبح تو رو با صدای مسیجش بیدار کرده که خیر سرش داره می ره به همون شهره دورافتاده ای که تصادف توش اتفاق افتاده. فورن کانالو بر می گردونی به قبلی. ولی از تصادف خبری نیست و گوینده از هوا حرف می زنه. سراسیمه می شی و زنگ می زنی به دوستت. گوشیش خاموشه. نگرانیت چند برابر می شه. نمی دونی باید تو این موقعیت چیکار کنی. همون طور که دست و پاتو گم کردی , قهوه می ریزه رو تحقیقت و همه چیزو به گند می کشه. بلند می شی و درحالی که فکرت رو برگه اس , سعی می کنی بری تو آشپزخونه و اون فنجون لعنتی رو بزاری تو سینک. از آشپزخونه که میای بیرون پات گیر می کنه به لبه ی فرشو با مخ می ری تو میز عسلی ای که کنترل هارو روش می زاری. بلند می شی و به زمین و زمان بدوبیراه می گی. دوباره یاد دوستت می افتی که تلفنت زنگ می زنه. ولی طبق معمول اشتباه گرفته. گوشی رو که میزاری دوباره با اضطراب کانال های مختلف تلویزیون رو وارسی می کنی که شاید خبر جدیدی از تصادف امروز پخش بشه. یه شهر کوچیک تو یه منطقه ی دور افتاده واست اندازه ی تمام شهرهای کشور خودت و کشور های همسایه ارزش پیدا می کنه. دوباره به دوستت زنگ می زنی و با صدای the mobile set is off قطعش می کنی. به بقیه ی دوستات زنگ می زنی تا شاید اونا خبری ازش داشته باشن ولی با تعجب زیاد می فهمی اونا هم گوشی شون خاموشه. دیگه موقعشه واقعن بترسی که چه اتفاقی افتاده؟ همین طور که فکرای بهم ریخته میان سراغت می شینی و دونه دونه بهشون فکر می کنی. موبایلتو نگاه می کنی و آخرین مسیج دوستتو باز می کنی :«پس شد ساعت 8صبح! جلوی در خونه منتظر باش» چی؟ از خودت می پرسی قرار نبود باهاشون بری. مصمم می شی بقیه ی پیام هارو چک کنی. وقتی همه رو می خونی می فهمی که این ردوبدل کردن پیام ها نشون می ده تو باید باهاشون می رفتی ولی چی شد که نرفتی؟ یه علامت سوال بزرگ همراه با تعجب؟! هیچی از صبح یادت نمیاد . به سر رسیدت نگاه می کنی و می بینی آره! روز چهارشنبه پنجم یه سفر به همون شهر دور افتاده توش مشخص شده و با خودکار قرمز چند تا ستاره ی بزرگ توش کشیدی. ولی سر در نمیاری. یعنی چی شده؟ بازم می ری سراغ تلویزیون . ولی نه! بهتره بری سراغ اینترنت تا از خبرگزاری های مختلف خبرو بدست بیاری. اسم اون شهرو سرچ می کنی! آره. تو صدر نتایج, خبر از یه تصادف می ده. همه شونو باز می کنی! بالاخره به لیست مرده ها می رسی. همه شون مردن. یه اوتوبوس با ماشین حمل سوخت تصادف کرده و همه مردن. یعنی بهتره بگی همه جزغاله شدن. اسم هارو چک می کنی. از چهل و خورده ای نفر که مردن , اولین اسم هارو نمی شناسی. ولی وقتی دقت می کنی به اسم دوستت می رسی! وحشتناکه! اسم بهترین دوستت تو لیست مرده هاست. اولین قطره ی اشکت می ریزه رو کیبورد. سرتو پایین میاری و اشک ها می شن سیلاب! می خوای یه نگاه کوتاه به بقیه ی اسم ها بندازی. به اسم و فامیلی ای برمی خوری که انگار برات آشنان. آره! خیلی آشنان! اسم خودته. به خودت می گی الان یکی هم اسم من توی اون شهر دورافتاده منتظره تا خونوادش جنازه شو تحویل بگیرن.  یکی زنگ درو می زنه . به زحمت بلند می شی و در حالی که اشکاتو پاک می کنی, درو باز می کنی. ماتت می بره وقتی همون دوست مرده اتو می بینی که اومده پیشت. زبونت بند میادو نمی دونی باید چیکار کنی. ای کاش می تونستی حرف بزنی و اتفاقات امروزو واسش تعریف کنی که یه دفه چشمت به آستین کت دوستت می خوره که سوخته اس! حالا دیگه واقعن گیج شدی! می خوای ازش بپرسی که  . . .  که همه جا تاریک می شه و با یه جرقه سرتو بالا می گیری و می بینی که تو اتوبوسی و یه ماشین حمل سوخت از جلو داره به ماشین نزدیک می شه. چشماتو می بندی و دیگه چیزی یادت نمیاد . . .

بهاره شاین,شنبه,یک ِ هشت ِ هشتاد و نه