۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دیوانه ها عاشق نمی شوند!!!



تخت کناری من مدت هاست که خالیه. در این یک سال و نیم کسی روی آن دوام نیاورد. یا به دارو حساسیت داشت و در کما می رفت یا شب از روی تخت می افتاد و احتمالا سرش به جایی می خورد و تمام. به خاطر همین اتاق من نحس ترین اتاق اینجا شد . و خب مسلما من هم شدم نحس ترین آدم که هم اتاقی هایش عمرشان در اینجا بیشتر از یک روز نیست. من به این اوضاع عادت کردم و خدا می داند وقتی به چیزی عادت کنی عزرائیل هم نمی تواند آن را از تو جدا کند. البته می دانم کمی با اغراق گفتم. ولی از دیوانه ای که نحس هم هست چه انتظاری دارید. تا اینکه زدو از بخت خوب یا بد من , یک نفر به اتاقم اضافه شد. آن قدر گیج بود که به نگاه های ترحم انگیز بقیه توجهی نکرد. حتی دیوانه ای که بلند بلند برایش فاتحه می خواند. من هم از زیر ملافه با دقت نگاهش می کردم . می دانستم که امشب یا حداکثر فردا کارش تمام است. تا تخت را دید رویش دراز کشید و خوابید. ساعت نه و نیم خاموشی بود ولی به لطف تیر چراغ برق حیاط تا نیمه شب روشنایی داشتیم. تا صدایی شنیده می شد سریع رویم را بر می گرداندم تا ببینم این رفیق تازه واردم هنوز نفس می کشد یا نه. صبح که شد با شور و هیجانی خاص سرم را چرخاندم تا ببینم چه بلایی سرش آمده. تخت خالی بود. نیشخندی شیطانی زدم طوری که اگر به آینه نگاه می کردم  حتما دو عدد شاخ قرمز روی سرم می دیدم. انگار خودم باورم شده بود که نحس هستم. در باز شد. با چشمانی از حدقه در آمده همان مرد دیشبی را دیدم که با لباس ورزشی از حیاط می آمد. سریع به خودم نگاه کردم. گفتم شاید دیشب خودم از تخت افتادم و مردم یا شایدم تازگی ها به قرصی چیزی حساسیت پیدا کردم. دیدم نه. هنوز زنده ام. آب دهانم را قورت دادم و به خودم گفتم حتما این بابا خودش ختم تموم قاتل ها و جنایتکاراس. ولی بعدش گفتم نه. امشب کارش تمومه. اصلا خودم هم نمی دانستم چرا به مردن هم اتاقی هایم علاقه پیدا کردم. دو روز گذشت. سه روز هم پشتش. ولی نه. مثل اینکه این آقا اصلا خیال نداره جون به عزرائیل بده. برای من که بیشتر از یکی دو روز هم اتاقی هایم را زیارت نمی کردم, این نفر جدید شده بود برایم کابوس. منتظر بودم یک بلایی سرش بیاید و به خودم اثبات شود که هنوز سق سیاهم کار می کند و اوراق نشده. روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم سر صحبت را با او باز کنم. (تعجب نکنید که چرا تا حالا با او حرف نزدم , چون دیوانه ها دیر به واقعیت ماجرا پی می برند.) داستان زندگی و آمدنش به اینجا را گفت. جوانی بود میانه با موهای جوگندمی که سنش را چندین برابر نشان می داد. آرام صحبت می کرد یعنی بهتر است بگویم اصلا حرف نمی زد مگر اینکه چیزی ازو می پرسیدم. از گذشته اش گفت و گفت و گفت تا اینکه مجبور شدم حرفم را پس بگیرم که او زیاد حرف نمی زند. از آن روز مدت ها می گذرد. یادم می آید ماه ها در کنارم بود تا اینکه... تا اینکه... تا اینکه... آخر میدانید دیوانه ها فراموشی هم دارند. یادم نمی آید چه بر سرش آمد. تنها چیزی که از او به یاد دارم این حرف هایش بود که می گفت: دیوانه ها نگاه می کنند , دیوانه ها بازی می کنند , دیوانه ها ورزش می کنند , دیوانه ها حرف می زنند شعر می گویند داستان می نویسند کتاب می خوانند ولی دیوانه ها عاشق نمی شوند!!!

بهاره شاین جمعه 29 مرداد 89

۱۳ نظر:

ماهان گفت...

one flow over the coco's nest
عنوان فیلمی هست از میلوش فورمن و با بازی محشر جک نیکولسون در نقش بظاهر دیوانه ای که عقل زندان بانان تیمارستان را به چالش کشید و در نهایت خود عقل و هوش از دست داد و تباه شد

گیر اوردی ببین
جز اینها ..
نثر خیلی قشنگ شروع میشود و بهتربود دقت میکردی یکدست مینوشتی.
منظورم ساختار زبان قصه بود. یعنی اواسط داستان زبان عامیانه پیدا میکند. یا عامیانه یا غیر آن. باید یکدست باشد.
روایت بی تکلف بود و یکدست و پرش نداشت و راوی اول شخص خوب روایت میکرد.
تعلیق یا سوسپانس از زمان و مکان روایت و مخصوصا زندگی و هویت میهمان دیوانه جالب بود و تقریبا توازن در ارائه اطلاعات و پنهان کاری ( ایجاد تعلیق) برقرار بود.
موفق باشی
بنویس
باز هم بنویس
بنویس
بنویس و بازنویسی کن و باز هم بنویس
گمانم من هم دیوانه شدم

المهدي گفت...

سلام به بهاره خانم
بهاره جان نوشته هات عاليه
طرز فكر قشنگي داري
اميدوارم همواره بتوني براي آزادي بنويسي
مواظب ايران ما باشيد

م. سهیل گفت...

اول خوشحالم که به جای تک گویی یا به قولی حدیث نفس، گمانم برای دومین بار داستان نوشته ای!
اول داستان خیلی زیبا بود منو به یاد بوف کور هدایت انداخت! هیچ وقت یادم نمیره که وقتی شروع به خوندنش کردم دقیقا همین حال رو داشتم که الان دارم!
اما در مورد انتهای داستان که با کلک فراموشی کم رنگش کردی باید بگم می شد داستان رو یه کم بلند ترش کنی تا مجبور نباشی زود سر و تهش رو هم بیاری!
و اما یک چیز طرحت خیلی قشنگ بود اما اون حرف آخر رو هر کاری می کنم نمی تونم قبول کنم! گمونم اگه به دور و برت نگاه کنی، یکی از اون دیوانه هایی که خیلی هم عاشقه رو می بینی!

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيز
نه دوست جون اينطوري هم كه مي گي نيست به نظر من فقط ديوانه ها هستند كه قدر عاشقي رو مي دونند، چون آنها ديوانه عشق شده اند چون آنها هم روزي مثل ما آدمها زندگي سالمي داشته اند و به خاطر نااميدي در عشق خود اوضاعشان اين چنين شده...!!!
طاعات و عباداتت قبول - روز خوش

ناشناس گفت...

ممنونم ماهان نیستانی که اومدی و خوندی و فیلم معرفی کردی!
**********
آقای المهدی ما مواظبیم شما هم مواظب باش. ممنونم
**********
آقای مرسلی از دیوانه ای که نحس و فراموش کاره چه توقعی داری!؟ سر و تهش لایه های پنهانی دارد برای کسانی که می اندیشند!
**********
ناشناس عزیز نماز روزه ی شما هم قبول! دیوانه ها عاشق نمی شوند!!!

م. سهیل گفت...

سلام، شما کوررنگی ندارید!
به قول یه نویسنده ای نمیشه کاری کرد شب است و منم که نابینا!

درنا گفت...

این یکی دیگه محشر بود!ولی من بیشتر از بوف کور یاد سه قطره خون هدایت افتادم .
بهاره جون خیلی زیبا بود. بازم بنویس!

احسان گفت...

مطلب فعلي:

... ولی دیوانه ها عاشق نمی شوند!!!
احتمالا به همين دليل هم هست که آسايشگاه شما مختلطه اما مال ما نه. آخه سربازها از بس پس گردني ميخورن آماده ن يکي يه ذره بهشون رو بده ... سه سوته عاشق ميشن.

------------------------
مطلب قبلي:
--مي گن تب تند زود عرق ميکنه.به عنوان مثال توجه بفرماييد به اين :
... می خواهم باز از آزادی بگویم. هر چند به بی فایدگی اش پی بردم...

--و همينطور :
...فکر می کنم که امیدی که در دل داشتم همراه آزادی و آزادگی سر به بیابان گذاشته یا شاید اسیر شده یا شاید راه گم کرده یا شاید فریفته ی تزویر و ریا شده یا شاید ...

---يه دليلش اينه که انقلابي هاي عزيز صبور نيستند.
----------------
جسارتا ميگم آزايد فاميل دوست پسرت نيست؟؟ با توجه به :

...دیر زمانی نیست که تلخی نگاهت ..دیر زمانی نیست که به تو کشش پیدا کردم . هنوز هم در پس ِ آخرین غروب خورشیدی که با هم دیدیم نگاهت را می بینم... هنوز در انعکاس ِ تبلور ِ نور خورشید بر گونه هایت , رنگین کمانی از اشک ها و لبخند هایی را که با هم ساختیم را می بینم... چه بی رحم شده ای . چه سنگدل...ای آزادی

ناشناس گفت...

سلام استوار احسان
اول اینکه اگه جنسیت شخصیت اول داستان و نویسنده اش را یکی بدانی , بله به اختلاط در این آسایشگاه می رسی!
**********
وقتی به آزادی به یک پدیده ی جهانی فکر کنی و وقتی از دیدن مناظر وحشیانه متاثر بشی, به خودت می گی پس کو این آزادی. اینجاست که معنی وسیع آزادی به اندازه ی عقل و قوه ی تخیل تو پایین میاد. اینجاست که دیگه به خودت جرئت می دی ازش گله کنی ازش دلگیر بشی ازش ناراحت بشی حتی گاهی ازش فرار کنی!
*********
جسارتت رو می بخشم ولی فراموش نمی کنم!
همیشه به یاد خواهم داشت که کسی واژه ی بزرگ و نادیدنی آزادی را به سخره گرفت!
وقتی با آزادی دردو دل کنی و از خواسته هات بگی از حالت براش تعریف کنی ناخوداگاه اون قدر کوچیک می شه که میاد کنارت و می تونی لمسش کنی!
اون مفهوم ابدی اون واژه ی سرکش اون معنی سختی که بعضی ها با شنیدنش خونشون به جوش میاد و بعضی ها آرامش می گیرن می شه یه کلمه ی خیلی کوچیک که می تونی باهاش حرف بزنی!
**********
ممنون که اومدی و نظرتو گفتی!

یک ایرانی(مهستان) گفت...

درود
زیبا بود
دیوانه ها عاشق نمیشوند چون انسان از عشق دیوانه میشود.موفق باشی

علی گفت...

خواهر! میدونی ترکوندن یعنی چی! ترکوندی

ناشناس گفت...

عجب
اما من دیوانه ای را به چشم دیدم که عاشق شود .

زیبا بود .

باز باران... گفت...

سلام
به نظر این دیوانه ها هستن که عاشق می شن. چون هیچ عاقلی صبر و تحمل عاشق شدن و گذشتن از خود رو نداره...