۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

که بیایی!!!



سلام
بعد از مدت نسبتا طولانی دوباره می نویسم و تکه تکه از آشفتگی هایی ذهنی ام را گرد هم می آورم و می چینم. می خواهم باز از آزادی بگویم. هر چند به بی فایدگی اش پی بردم. پی بردم به اسارتش. پی بردم به بی همتایی اش. پی بردم به زندان بانش. پی بردم به همه ی چیز هایی که نباید پی می بردم . نمی دانم چرا , ولی فکر می کنم که امیدی که در دل داشتم همراه آزادی و آزادگی سر به بیابان گذاشته یا شاید اسیر شده یا شاید راه گم کرده یا شاید فریفته ی تزویر و ریا شده یا شاید ... شاید از بین رفته طوری که انگار به وجود نیامده بود. دیر زمانی نیست که تلخی نگاهت را حس می کنم و دم فرو نمی آورم. دیر زمانی نیست که به تو کشش پیدا کردم . هر چه بیشتر در تو فرو می روم بیشتر تن نحیفم را در کشاکش رویارویی با سیم های خاردار دورت می یابم. هنوز هم در پس ِ آخرین غروب خورشیدی که با هم دیدیم نگاهت را می بینم. هنوز در انعکاس ِ تبلور ِ نور خورشید بر گونه هایت , رنگین کمانی از اشک ها و لبخند هایی را که با هم ساختیم را می بینم. چه بی رحم شده ای . چه سنگدل. چه خودخواه. و من چقدر احمق که هنوز به پایت نشسته ام که بیایی و ورق بزنی که آغاز کنی این پایان را . که بیایی که بیایی که بیایی... ای آزادی


۴ نظر:

م. سهیل گفت...

سلام، بالاخره نوشتی!
دلم تنگ شده بود برای تک گوییت!
حال می دانم پشت تک تک کلماتت حرف دیگری نیز هست!
کاش آن غروب را ندیده بودم!
زیبا می نویسی هر چند وقتی به روز می شوی خبر نمی کنی!
چون نوشتی من هم یک عاشقانه بلند قدیمی را بخشی از آن را دیده ای روی وبلاگم گذاشتم!

علی گفت...

اول !
خواهر جان !
اولا که خوشحالم که دوباره مینویسی !
چون غیر نوشتن فعلا کاری ازمون نمیاد !
که البته اون رو هم دارن ازمون میگیرن !
در ضمن اینقدر با آزادی بد صحبت نکن ! قهرش میگیره ها ! بخدا !
ولی یروزی میاد، خودش قول داده !

یک ایرانی گفت...

درود
بهاره خانوم اولا ممنون که به من سر میزنی ثانیا ناامید نباش بالاخره آزادی را خواهیم یافت

prisoner گفت...

mamnun,mamnun,mamnun.

va che ghamgin ast khon neveshtehayat.
benevis baraye nadashtehayat.