دستان ِ من تاب گرمای وجودت را ندارند
بگذار این بار فقط چشمانت با من سخن بگویند
شاید گرمی ِ نگاهت سردی ِ تنم را بپوشاند
و یا شاید برق ِ نگاهت جرقه ی امید را در من زنده کند
این بار فقط مرا نگاه کن ای آزادی...
قلمت را بتراش و خرده هایش را به باد بسپار. شاید این بار او به جای پخش کردنش , آن ها را برای خود بردارد.
ولی مدادت را نده. بگذار نوشتن فقط در انحصار تو باشد.
برایش بنویس. بنویس از باران , از درختان , از خورشید , از ماه از رنگین کمان . برایش از غم ننویس از گریه ننویس از زندان , اعدام , مرگ ننویس. بگذار در جهان پخش کند آوای دوستی را . نجوای دوست داشتن را.
برایش از امید بگو . از آرزو . از آزادی آزادی آزادی. . .
همیشه سرش تو کار ِ خودش بود. خیلی کم حرف می زد و کتاب خواندن را خیلی دوست داشت. با یک مارکر سبز زیر جملاتی که خوشش می آمد را خط می کشید. تمام وقتش در خواندن و نوشتن خلاصه می شد. این اواخر کم تر به خودش و خانواده اش توجه می کرد. حتی به کسی که به خاطر افکارش دوستش می داشت. به سفر رفت . سفری که مرا به یاد ِ آخر قصه ها می اندازد. مثل کلاغ. هنوزم سال هاست به خانه اش نرسیده است. او هم همینطور بود. رفت تا خود را پیدا کند ولی دریغ از یک نقطه ی مشخص در زندگی اش. رفت. رفت به امید رویارویی با خود. ولی. ولی گم شد در برخورد ِ نگاهش در آینه. گم کرد. گم شد. گمش کردند. و..... دیگر پیدا نشد............
دیروز مسیر زندگیم عوض شد. اعتقاداتم نه. فقط از راهی که توش بودم جدا شدم و قدم در مسیری گذاشتم که احساس می کنم سرنوشت من و احتمالن چند نفر دیگه دستخوش تغییرات اساسی خواهد شد. تصمیمی گرفتم که باید مدت ها پیش می گرفتم. الان احساس سبکی دارم. انگاریه محصول خراب رو انداختم قاطیه بقیه ی آشغالا و حالا یه چیز جدید دارم که باید از اول بهش رسیدگی کنم. امیدوارم هیچ وقت از تصمیمم برنگردم و همیشه ثابت قدم باشم.
بی تو
یا
با تو
اگر اینجا بنشینم
درست رو به روی تو
اما در خیال
به تو خواهم گفت که چقدر چشمانت به من کم لطفند
بی تو
یا
با تو
نمی دانم
اگر تو بودیو منو یک جفت چشم ِ یک جغد ِ تنها کز کرده در سوراخ ِ یک شاخه
آیا باز من
شعری از بی تو می گفتم؟
اگر من بودمو بی تو و یک جفت چشم ِ یک شاهین ِ اوج گرفته بر بالای ِ آن سرو ِ بلند
آیا باز من
شعری از با تو می گفتم؟
بی تو
یا
با تو
فرقی نمی کرد
من باز تنها
در گوشه ی یک چاه ِ در باز
می نشستم
تا تو
این بار
قبل از آب بر داشتن
نگاهت را
چند لحظه به من قرض دهی
.
.
.
.
.
امیدوارم حالت خوب بوده باشد. چون باید خوب باشی به خاطر ِ من. دلم این روزها خیلی هوای ِ حرف زدن با تو را دارد. در این مدتی که برایت درد ِ دل نکرده ام انگار چیزی را گم کرده بودم. این روزها دلم خیلی برای بودنت تنگ شده است. این چند روز تحقیر شدم , درشت شنیدم , ناراحت شدم , بغض کردم , گریه کردم . نمی دانم چقدر ِ دیگر می توانم تحمل کنم . مثل اسب ِ عصاری مدام دور ِ خودم می چرخم و منتظرم تو بیایی و به من بگویی هووووووش........... و مرا نگه داری. این بار اگر ببینمت هیچ وقت تنهایت نمی گذارم. شاید من هم بروم تا گم شوم ........مثل ِ تو..........ای آزادی
وقتی می خواستند مرا به سلول انفرادی منتقل کنند فهمیدم زمانش فرا رسیده است. از اینکه بالاخره از بازجویی ها خلاص می شوم حس ِ خوبی داشتم. ولی این حس به ساعت نکشیده تبدیل به انواع صداهایی شد که از درودیوار روی سرم خراب می شدند. فکرش هم نمی کردم روزی به این لحظه از زندگی ام برسم که جدال ِ من با سنگ باشد. ای کاش چشمانم را ببندند از اول ِ اول ِ اول.
فکرش هم برایم غیر ممکن است . نمی دانم دقیقا چه بلایی به سرم خواهند آورد. من فقط اسمش را شنیده بودم. حالا باید زندگی ام را در فهمیدنش به حراج بگذارم. چه بهای گزافی.
اجرای حکم شروع شد. در طول زندگی ام همیشه از صدمه دیدن چشمانم وحشت داشتم. اجرای حکم که شروع شد به یادحکومت کلیسا در قرون وسطی افتادم. انگار زمان به عقب برگشته است و در آن دوران زندگی می کنم.
از دستانم , از سرم , از چشمانم , از گوش هایم , از بینی ام , از دهانم , از دندان هایم معذرت می خواهم. این طور متلاشی شدن برازنده یشما نیست. اجرای حکم شروع شد. نمی دانم به زمان اضافه می شود یا از آن کم. وقت ِ من شروع شده یا پایان می یابد. دیگر نمی توانم حرف بزنم. جویبار ِ خون شد ذهنم. درد ِ من از هم گسیختن ِ بدنم نیست , درد ِ من از تاریکی ِ ذهن های منجنیق های انسان نماست. اجرای حکم تمام شد...
پنجره ی اتاقم را که باز می کنم عطر ِ وجودت مرا به رویای با تو بودن می برد دوست دارم وقتی می خوابم اولین تصویر ِ ذهنی ام باشی وقتی به آینه نگاه می کنم اولین تبلور ِ نور آفتاب باشی همه جا به تو فکر می کنم که اینبار بیایی ولی وقتی ساعت شماته دار ِ اتاق روی 12 ثابت می ماند می فهمم که من سال ها پیش از تو مرده ام روح ِ من فقط به امید دیدار ِ دوباره ات به بستر نرفته پس اگر باز خوابم برد به خوابم بیا و مرا در آغوش کش نه اصلا هیچ وقت نیا چون نمی خواهم صورت ِ کبود و لاغرم را ببینی می خواهم آخرین تصویرم همان صورت ِ پاک و معصوم باشد بگذار آخرین دیدارمان همان خیال باشد شاید بدون تو دوباره نه هزار باره بمیرم ولی دوست دارم آخرین دیدارمان همان خیال باشد
من اما از پس ِ کوچه پس کوچه های شهری می آیم که تو از آن رد شدی با همان کفش های نو با همان خیال ِ تازه ی همیشگی ات سبد ِ میوه ات را می گذاری توی کوچه و با همان صدای طنین اندازت سلام می گویی ولی اینبار جوابی نخواهی شنید زیرا مردان ِ شهرمان در نبرد ِ عدالت خواهی کشته شدند و زنان نیز مویه کنان به دنبال مسیر ِ خون های جامانده می روند و من همان دختر ِ تنها نشسته ام تا تو بیایی و آخرین قطرات شرافتم را به تو هدیه کنم شاید امید ِ کودکان بی پدر شود شاید آزادی را ببیند شاید ارثیه ای شود برای قصه شدن و یا حتی گذرگاه بیداری شود
تخت کناری من مدت هاست که خالیه. در این یک سال و نیم کسی روی آن دوام نیاورد. یا به دارو حساسیت داشت و در کما می رفت یا شب از روی تخت می افتاد و احتمالا سرش به جایی می خورد و تمام. به خاطر همین اتاق من نحس ترین اتاق اینجا شد . و خب مسلما من هم شدم نحس ترین آدم که هم اتاقی هایش عمرشان در اینجا بیشتر از یک روز نیست. من به این اوضاع عادت کردم و خدا می داند وقتی به چیزی عادت کنی عزرائیل هم نمی تواند آن را از تو جدا کند. البته می دانم کمی با اغراق گفتم. ولی از دیوانه ای که نحس هم هست چه انتظاری دارید. تا اینکه زدو از بخت خوب یا بد من , یک نفر به اتاقم اضافه شد. آن قدر گیج بود که به نگاه های ترحم انگیز بقیه توجهی نکرد. حتی دیوانه ای که بلند بلند برایش فاتحه می خواند. من هم از زیر ملافه با دقت نگاهش می کردم . می دانستم که امشب یا حداکثر فردا کارش تمام است. تا تخت را دید رویش دراز کشید و خوابید. ساعت نه و نیم خاموشی بود ولی به لطف تیر چراغ برق حیاط تا نیمه شب روشنایی داشتیم. تا صدایی شنیده می شد سریع رویم را بر می گرداندم تا ببینم این رفیق تازه واردم هنوز نفس می کشد یا نه. صبح که شد با شور و هیجانی خاص سرم را چرخاندم تا ببینم چه بلایی سرش آمده. تخت خالی بود. نیشخندی شیطانی زدم طوری که اگر به آینه نگاه می کردم حتما دو عدد شاخ قرمز روی سرم می دیدم. انگار خودم باورم شده بود که نحس هستم. در باز شد. با چشمانی از حدقه در آمده همان مرد دیشبی را دیدم که با لباس ورزشی از حیاط می آمد. سریع به خودم نگاه کردم. گفتم شاید دیشب خودم از تخت افتادم و مردم یا شایدم تازگی ها به قرصی چیزی حساسیت پیدا کردم. دیدم نه. هنوز زنده ام. آب دهانم را قورت دادم و به خودم گفتم حتما این بابا خودش ختم تموم قاتل ها و جنایتکاراس. ولی بعدش گفتم نه. امشب کارش تمومه. اصلا خودم هم نمی دانستم چرا به مردن هم اتاقی هایم علاقه پیدا کردم. دو روز گذشت. سه روز هم پشتش. ولی نه. مثل اینکه این آقا اصلا خیال نداره جون به عزرائیل بده. برای من که بیشتر از یکی دو روز هم اتاقی هایم را زیارت نمی کردم, این نفر جدید شده بود برایم کابوس. منتظر بودم یک بلایی سرش بیاید و به خودم اثبات شود که هنوز سق سیاهم کار می کند و اوراق نشده. روزها به همین منوال می گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم سر صحبت را با او باز کنم. (تعجب نکنید که چرا تا حالا با او حرف نزدم , چون دیوانه ها دیر به واقعیت ماجرا پی می برند.) داستان زندگی و آمدنش به اینجا را گفت. جوانی بود میانه با موهای جوگندمی که سنش را چندین برابر نشان می داد. آرام صحبت می کرد یعنی بهتر است بگویم اصلا حرف نمی زد مگر اینکه چیزی ازو می پرسیدم. از گذشته اش گفت و گفت و گفت تا اینکه مجبور شدم حرفم را پس بگیرم که او زیاد حرف نمی زند. از آن روز مدت ها می گذرد. یادم می آید ماه ها در کنارم بود تا اینکه... تا اینکه... تا اینکه... آخر میدانید دیوانه ها فراموشی هم دارند. یادم نمی آید چه بر سرش آمد. تنها چیزی که از او به یاد دارم این حرف هایش بود که می گفت: دیوانه ها نگاه می کنند , دیوانه ها بازی می کنند , دیوانه ها ورزش می کنند , دیوانه ها حرف می زنند شعر می گویند داستان می نویسند کتاب می خوانند ولی دیوانه ها عاشق نمی شوند!!!