۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

که بیایی!!!



سلام
بعد از مدت نسبتا طولانی دوباره می نویسم و تکه تکه از آشفتگی هایی ذهنی ام را گرد هم می آورم و می چینم. می خواهم باز از آزادی بگویم. هر چند به بی فایدگی اش پی بردم. پی بردم به اسارتش. پی بردم به بی همتایی اش. پی بردم به زندان بانش. پی بردم به همه ی چیز هایی که نباید پی می بردم . نمی دانم چرا , ولی فکر می کنم که امیدی که در دل داشتم همراه آزادی و آزادگی سر به بیابان گذاشته یا شاید اسیر شده یا شاید راه گم کرده یا شاید فریفته ی تزویر و ریا شده یا شاید ... شاید از بین رفته طوری که انگار به وجود نیامده بود. دیر زمانی نیست که تلخی نگاهت را حس می کنم و دم فرو نمی آورم. دیر زمانی نیست که به تو کشش پیدا کردم . هر چه بیشتر در تو فرو می روم بیشتر تن نحیفم را در کشاکش رویارویی با سیم های خاردار دورت می یابم. هنوز هم در پس ِ آخرین غروب خورشیدی که با هم دیدیم نگاهت را می بینم. هنوز در انعکاس ِ تبلور ِ نور خورشید بر گونه هایت , رنگین کمانی از اشک ها و لبخند هایی را که با هم ساختیم را می بینم. چه بی رحم شده ای . چه سنگدل. چه خودخواه. و من چقدر احمق که هنوز به پایت نشسته ام که بیایی و ورق بزنی که آغاز کنی این پایان را . که بیایی که بیایی که بیایی... ای آزادی


۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

ژاندارک های مرد و زن ِ ایرانی!!!

سلام

خواستم این بار از پنجره ی نگاه کسی به آزادی نگاه کنم که شاید خودم هیچ وقت درکش نکردم. کسی که تا مدت ها برایم ارزشی نداشت و هنوز هم گاهی بی تفاوت می شم نسبت به خواسته هایش یا شاید نیاز هایش. قرار بود اینجا گذرگاه بیداری شود ولی انگار خاموش خانه است. و یا شاید سلولی ست که محکوم به اعدامی را در خود جای داده ولی هر چه هست مکانی ست برای شناخت یا جایی که در آن نه خون حرف می زند نه طناب ِ گیس شده دور گردن یک انسان به جرم بیان و یا شاید به جرم هیچی و پوچی. می خواهم این بار از زبان ِ کسی حرف از آزادی بزنم که نه می داند کیست نه چیست. دربند ِ دیوانه خانه ای ابدیست. شاید بتوانم بنویسم و بگویم از او ولی هرگز نمی توانم چراغ تنهایی را در او خاموش کنم. چراغی که سالهاست برافروخته شده و فقط یک باد ِ خنک خاموشش می کند ولی دریغ از تنها وزش یک نسیم. می گفت آزادی را همان قدر دوست دارم که دربندی را. پرسیدم چگونه دو نقیض را جمع می کنی؟ گفت به من یاد دادند که آزادی یعنی همان دربندی و اسارت. اسارت در رهایی. نفهمیدم. هنوز هم نمی فهمم. اسارت در رهایی!!! شاید من هم اسیر ِ آزادی شدم. و احتمالا مانده ام تا کی نوبت به من برسد و در سکوی پرتاب قرار گیرم. همان سکویی که رقص ِ در بادش معروف است. می ترسم اگر نوبت به من برسد نتوانم شجاعانه سر بلند کنم و تا ابدیت روی عقایدم بایستم . ای ژاندارک یعنی می توانم مثل تو باشم و در آتش ِ کینه توزان راست قامت بمانم تا بمیرم؟ چقدر دلم می خواهد اراده ی تو را داشتم و در حالی که بوی سوختن ِ گوشت ِ تنم به مشامم می رسد هنوز کلمه ای از حرفم بر نگردم.......... بازم نتوانستم گریه کنم. دلم یه اشک مفصل می خواهد ولی هنوز نمی توانم بگریم در حالی که تو و امثال تو استقامت داشتید تا لحظه ی آخر. چرا راه دور می روم اینجا هم هر روز ژاندارک های مرد و زن می سوزند در آتش و هیچ نمی گویند. اصلا باید اینها بشوند اسطوره ی مقاومت و دلیری. تا شاید یکی مثل من بخواهد ادامه دهد راهی را که امید است پایان داشته باشد, شاید............

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

هنوز به یاد ِ گذشته می خوانمت!!!

سلام


از من دلگیر نشو اگر چند صباحی ست برایت نمی نویسم. که حتم دارم روح ِ بلند پروازه ات می شناسد این دخترک کوچه های بی کسی را. این بار نه می خواهم تلخ باشم . نه سیاه . نه به قول بعضی ها نیهیلیست یا مارکسیست. امروز این فقط بهاره است که برایت می نویسد. بهاره ای که می داند روزی خواهد رسید که می آیی و به همه ثابت می کنی که فقط در ذهن ها نیستی. نور خورشید که به اتاق می آید وجودت را همچون پرنده ی آوازه خوان حس می کنم. در پرتو نگاه تنها کبوتر آزادی می توانم چهره ات را ببینم. نه با اسب سفید می آیی و نه با بال هایی از جنس ابریشم. می آیی بدون تکلف. دلربایی می کنی از نگاه شرمسارت. می دانم در پس خیالِ آمدنت روحی را مسخر خود کرده ای که خود هیچ است بدون تو. شاید این بار که به خوابم آمدی فقط نگاهت کنم و هیچ نگویم. نگاهت کنم تا شاید سنگینی فضا را حس کنی و سخن بگویی. کلمات هم دیگر یارای همراهی ندارند. رفته اند از بس به امید رویارویی با تو روزگار گذراندند. می ترسم از روزی که بروم بدون دیدار تو. بدون حرف زدن با تو در حالی که صدای خنده هایت دنیا را برداشته است. هر بار که به آخر نوشته می رسم نگرانم که نکند این آخرین باشد و تو هنوز نیامده باشی. می بینی که چقدر روحم را در گرو گذاشته ام تا وام نگاهت را حتی برای لحظه ای در اختیار بگیرم. می بینی هنوز قسط های عقب مانده از گرفتن ِ تصورت را پرداخت نکرده ام. می بینی من ِ بی نیاز از دنیا را چه محتاج ِ ثانیه ای با تو بودن کرده ای. اگر چیزی از روحم باقی مانده تقدیمت می کنم اگر بازم گرمای دستت را احساس کنم. ای آزادی.........

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

شاید این بار به نام تو صفحه ی گرامافون را عوض کنم!!!

امید دارم که بخوانی اش و با من هم صدایی کنی. این بار برایت عاشقانه می نویسم شاید عشق من به تو گذرگاهی باشد تا بیابی مرا و صدایم کنی و من با تو یک صدا شعری که دوست داریم را زمزمه کنیم.

پس شروع می کنم.


تنهاترین رهایی بخش من سلام

دیری نیست که برایت می نویسم ولی دیرگاهی ست که نام تو بر زبانم جاری ست. به یاد تو شب ها به بستر می روم و به یاد تو صبح ها از خواب بر می خیزم. حیران شدم از بی توایی. ولی هنوز امید دارم به با توایی. هنوز دفتر خاطراتم خیس است از قطرات اشکی که با هم ریختیم به پایش. هنوز گل سرخ حیاطمان پر شکوه تر از همیشه است به خاطر خاکی که به پایش ریختی و آبی که به پایش ریختم. می بینی خانه فقط تو را کم دارد. یادت هست که موقع رفتنت چقدر نگاهت کردم تا برق چشمانم سستی ِ پاهایت شود؟ یادت هست که موقع رفتنت هیچ نگفتم مگر زمزمه ی همیشگی را؟ به من گفتی چیزی نگو تا استوار بایستم و محکم باشم. گفتی بر می گردم اگر به یاد من باشی. گفتی و گفتی. ولی من باز سکوت کردم. یاد روزهای خوب با تو بودن من را می برد با خودش به آن سوی لحظه ها. می برد و از حرکت باز نمی ایستد. بو بکش. هنوز همان بوی همیشگی می دهی. هنوز وقتی به ذهنم سرک می کشی همان بو را می دهی. من چقدر این بو را دوست دارم. به من می خندیدی که باید عشق مان را در کتاب ها بیاورند ولی افسوس که چقدر زود ترکم کردی....

خیلی زود بود برایم که نبینمت و نبویمت و لمست نکنم. گفته بودی چند بهار صبر کنم؟ یادم نمی آید. بهاران آمدند و خزانان رفتند ولی از تو خبری نشد. من هنوز به یاد تو گل های شمعدانی اتاق روبروی باغ را نگه داشتم. روز آخری پژمردند از بس خود را به آب و آتش زدند برایت. هر روز جای بوسه ات را بر خاک هزار بار نوازش می کنم. تعلق را دوست نداشتی ولی خود متعلق بودی. متعلق به من به ما به همه. شاید آخرین نوشته ام را وقتی بنویسم که کنارم نشسته باشی و به امید فرداها صفحه ی گرامافون را عوض می کنی می گذاری روی آهنگ مورد علاقه مان....ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمه ی هنر

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

چه زیبا می رقصی!!!

سلام

این بار از آزادی نمی گویم وصف دربندی می کنم! اسارت را می شکافم و زندانبان را ترسیم می کنم. سلولی که من از آن حرف می زنم آخرین اتاق از آخرین راهرویی است که نه نور به آنجا راه دارد نه هوا. فقط روزی که این جا را می ساختند نسیم خنکی می وزید به داخل آمد و آن نیز محبوس شد. چهار زندانبان با صورت هایی پوشیده از غبار لباس های زندانیان در اینجا نگهبانی می دهند. صدای فریادهایشان را می شنوی که بر سر تازه وارد ها فرو می آید. پیرمردی در گوشه ی راه رو در سلول شماره ی شش نشسته . مدت هاست که خیره به سوراخ لوله فاضلاب می نشیند تا سوسک های از همه جا بی خبر را غافلگیر کند. ولی من با این پیرمرد و هم سلولی اش کاری ندارم. از آخرین سلول انتهای راه رو می گویم. جایی که زندانی اش فقط یک مرد است. مردی که می داند تا مرگ فقط دوازده ضربه فاصله دارد. ولی می نویسد و می خواند و گاهی پاره می کند و گاهی اشک می ریزد. گاهی لبخند می زند و گاهی فقط نگاه می کند. همه جا تاریک است و او با نور ذهنش می نویسد. صدای خرد شدن می شنود . صدای فریاد. همیشه موقع نوشتن این گونه است. یاد مادرش می افتد که حتی تصویرش را به خاطر نمی آورد. باز صدایی می شنود این بار نه خرد شدن استخوان است نه فریاد ناخن کشیدن. صدای زمزمه ای است که زندان بان همیشه زیر لب دارد. نمی فهمد چه می گوید . فقط صداست که می آید. ترس.......ترس از تلو خوردن در هوا او را بی قرار می کند. ترس ندیدن مادرش. پدرش یا شاید ترس ندیدن آسمان وقتی خورشید غروب می کند. اینبار دیگر قطعی ست. آخرین بازجو در آخرین بازجویی می گفت. همیشه از مرگ می ترسیدی. ولی این بار مرگ را می پذیری. ساعتی نداری که ثانیه ثانیه اش را بشماری شاید زمان دیرتر بگذرد. صدای پا همه ی افکارت را به هم می ریزد. صدای باز شدن در. و صدای آشنای زندان بان. می خندد به قیافه ی رنگ پریده ات. بلندت می کند و به دست ها و پاهایت زنجیر می زند. و تو فقط قدم هایت را می شماری. یک ..دو .. سه... از پله ها بالا می روی وارد محوطه ای می شوی و چشم هایی را می بینی که برایت آشناست. می روی بالای سکوی پرتاب. ولی پرتاب به کجا؟ برای چه؟ نمی دانی...... فقط طناب را حس می کنی . آب دهانت گیر می کند. پارچه ای سیاه روی صورتت کشیده می شود . بی حرکتی . خیلی بی حرکت. شاید نیرویت را نگه داشتی تا برای رقصیدن در هوا همه را خرج کنی. دندان هایت قفل می شود. چه قدر زمان دیر می گذرد. فقط سیاهی می بینی به یاد گل های شقایق می افتی ولی دیگر برای فکر کردن خیلی دیر است. چه زیبا می رقصی........

جوانمردی مال ایرانم!!!

سلام

حالم از روزهای پیش بدتر است پس جویای احوال من نباش. نپرس از تنهایی ام چون تنها چیزی که دارم تنهایی است. نپرس از غرورم که پایمال شد زیر بار تنهایی. چیزی نگو فقط گوش کن. من با تو سخن خواهم گفت. دیگر از بی کسی ها نمی گویم چون عادت به بی کسی دارم. دیگر از خواهرم نمی گویم چون عادت به کبودی های دست ِ له شده اش زیر ِ کفش های نامردان دارم. دیگر از برادرم نمی گویم چون عادت به خون های بی رنگِ ظاهر سخته اش کردم. گفتم خون ِ بی رنگ . آری درست شنیدی. بی رنگ است از بی رنگی های زمانه. بی رنگ است چون قرمزی ِ خونش را فروخت تا مرهم بغض های مادر کند. خون من و خواهر و برادرم بی رنگ است. مکیده شده ولی هنوز جریان دارد. هنوز می خروشد . هنوز می غرد و هنوز ایمان به تو دارد. راستی یادم رفت بگویم , هنوز خون می خری و جوانمردی می فروشی؟ خون تازه سیری چند؟ خون من مال تو . ولی جوانمردی مال ایرانم...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

دلم پر از تنهایی ست!!!

سلام

من باز برایت نوشتم.حالم خوب است. احوال تو را می دانم. مثل همیشه خوبی و فقط در کنارم نیستی. در کنار ما نیستی. بغضی در گلویم هست که می خواهد بترکد از ناجوانمردی ها. ولی چشم هایم را می بندم تا تو را به یاد آورم که چقدر دوری. چرا دخترک شب های پر غصه را تنها گذاشتی؟ گفتم حالم خوب است ولی نه به اندازه ی تو . خنده هایت هنوز در گوشم شنیده می شوند. هنوز آوای دل نشینت مرا به اوج رویاهای کودکی ام به لحظه های با تو بودن می برد. سال هاست نه صدایی از تو شنیدم نه جایی سخنی از تو. ولی باور دارم به روز موعودی که می آیی و مرا ما را رها می کنی از بند قدرت طلبان. تا انگشتان لاغر و بی جانم چیزی را حس می کنند برایت می نویسم . می نویسم که بیایی. می نویسم که دلت برایم بسوزد . شاید گریه های شبانه ام مرهمی باشد برای پر کردن جای خالی ات. می شنوی؟ صدای فریاد ها را می گویم. همه می خوانند تو را تا بیایی. صدای زن همسایه مان را دیشب شنیدی؟ پسرش را بردند به جرم بی کسی. به جرم خواستنت. تا کی می خواهی که خونخواران , خون های تازه ی زخم های کهنه ی بی کسی را بمکند؟ تا کی می خواهی صبر کنی و فقط نظاره گر برداران باشی. می خواهی صبر ایوب را به سخره بگیری!؟ یا می خواهی جنازه های به زمین افتاده را دیده بانی کنی؟ دلم پر از تنهایی ست. بیا تا باور کنم هنوز زنده ای. هنوز مرا می بینی و هنوز احساست برای انسانیت به غلیان می آید. ای آزادی....

دریا نبود!!!

سلام

اول بگویم که تا تو نیایی من از نوشتن باز نمی ایستم! برایت می نویسم از فقیرهایمان از ندار هایمان برایت از بی کسی می گویم. دیروز قدم به ساحل گذاشتم. دریا را دیدم. ولی این بار بدون تو. همیشه دریا برایم آرامش داشت ولی دیروز به دورترین جایی که چشمم یاری داد نگریستم حتی تو را در آن سوی آبها ندیدم. پس کجایی؟ دنیا در پی توست. دیروز واقعا تنهایی را حس کردم. همانطور تلخ و نفرت انگیز. دوست داشتم کنارم باشی و تا صبح برایم از دوستانت بگویی. از محبت عشق وفاداری ولی نبودی. چه صبری داری. دیروز خنده را دیدم بر لب کودک در آغوش گرفته. ولی باز تو در کنارش نبودی چون زود خنده را ازو گرفتند با بی رحمی. دیروز اشک را دیدم ولی باز تو در کنارش نبودی چون آرامش به سویش آمد. من باز غمگین تو بودم. دیروز حرف هایم را به دریا گفتم. شاید هوس شنا کردی و به تو بگوید. به او گفتم می بینی چه خرج ها می کنند تا از سراسر کشور از تمام پایگاه ها مردم را جمع کنند تا تحسین کنند شیطان زمان را. می بینی چگونه به غلیان آمدند از فرط مستی. می بینی چگونه می خروشند برای بی خروشان. برای بی رحمان. می بینی؟ همه را به او گفتم ولی دیگر دریا نبود که با او حرف می زدم. گرداب شد. گردابی از آه کشیدن ها. گردابی از اشک ها. خورشید غروب کرد. همانطور آرام و بی صدا. شب آمد. با شکوه تر از همیشه. ستاره دیده شد. با نور همیشگی اش. ولی باز هم تو نیامدی منتظرت می مانم. تا به تو برسم .تا تو را داشته باشم .تا تو را احساس کنم. ای آزادی...

ای آزادی!!!

سلام

امروز حالت چطور است؟خوبی؟ بایدم خوب باشی تو که این روز ها سرت خیلی خلوت است. نه به ما فکر می کنی نه به مردم بلاد دیگر. سرت کجا گرم است نمی دانم. فقط می دانم حتی نگاهی به این شهر فراموش شده ی خفقان زده نمی کنی. اصلا من را یادت هست؟ همانی که به خوابش می آیی. همان دختری که صدایت می زند با صدای خفه شده در سلول تنهایی شب ها. یادت آمد؟ با اینکه برایت اهمیتی ندارد ولی من همچنان دوستت دارم. به امید آمدنت روزهایم را به باد می سپارم و شب هایم را به حرف زدن با تو می گذرانم. من از تاریکی شب ها از صدای شیون ها از نگاه زندانبان خسته ی زندگی ام می ترسم.فقط به یاد تو زنده ام. که زندگی می کنم و نفس به شماره افتاده ام را با حسرت می شمارم. برای دیدنت بی قرارم. نشانیت را گم کردم. نمی دانم باید از کدامین عابر بپرسم؟ عابرین شهر ما خاکستری اند. رنگشان را فراموش کرده اند. بیا و به آنها نشان بده هنوز جعبه ی رنگهایشان در قفس گوشه ی اتاق پنهان است. بیا و به آنها بگو تا رها کنند رنگ زندگی را. تا گلستان شود این آتشستان. ای آزادی!!!

ای آزادی نداشته بیا!!!

سلام

بازم می گویم سلام ولی می دانم جوابی نمی شنوم.... اگر نمی خواستی جوابم دهی چرا به من آموختی اول کلام,سلام روانه ات کنم؟

دقت کرده ای هر بار برایت می نویسم خداحافظی نمی کنم می دانی چرا؟ چون من هنوز به آمدنت امید دارم. من هر روز جای پای رفتنت را تمییز می کنم. نمی خواهم از یادم بروی. نمی خواهم باور به نابودیت کنم.

امروز چقدر دلم هوای تو را کرده. چقدر دوست دارم کنارم باشی. ولی نیستی. می بینی چطور زیر بار تنهایی ات خرد شدم. می بینی و حتی نگاهم نمی کنی. شاید مرا فراموش کردی . شاید صدایم را نمی شنوی. سکوتم را حس نمی کنی. این بار فریاد می زنم. از ته دلم. می نویسم و فریادش می کنم. دیدی چقدر به من توهین می شود به خاطر دوست داشتنت؟ دیدی چگونه کبود می شود دستم زیر بار خواستنت؟

هنوز دلت برایم نمی سوزد؟ پس کی می آیی تا من را ما را همه را رها کنی؟ دیگر نمی توانم تحمل کنم توهین به برادرم را. به خواهرم را. امروز به آنها گفتم اگر به من فحش دهید خیالم نیست ولی دیگر تاب تحمل اذیت برادرم نیست . ای آزادی نداشته بیا..........

شاید دیگه آزادی وجود نداره!!!

سلام

بعضی وقتا می خوای فقط یه نظاره گر باشی. فقط ببینی بقیه چی کار می کنن. ولی یه عده تو رو می کشونن وسط گود. تو فقط می خواستی ببینی اوضاع از چه قراره ولی حالا تو باتلاق گیر کردی. هر چی بیشتر دست و پا می زنی بیشتر تو لجن فرو می ری. حالا موقعشه که یکی با یه طناب کلفت بیاد و نجاتت بده. تا جایی که زور داری سعی می کنی سرت رو بالا نگه داری تو اون زمانی که فقط یه نفس واست مونده یکی پیداش می شه. تو تو دلت می گی مرده شورت رو ببرن نمی تونستی زودتر بیای!؟ ولی با نگاهت بهش می فهمونی که تنها نجات گر من! خواهش می کنم منو نجات بده! چشمات رو هم گربه ای می کنی! ولی در عین ناباوری می بینی فقط خیال بوده. هیچ کی واسه کمک کردن بهت نیومده. بازم تنها شدی همین طور که داری میری پایین صدای زنگ موبایل بیدارت می کنه. دیگه به موبایلت فحش نمی دی چون این بار اون بوده که جونت رو نجات داده. به فکر فرو می ری. دوباره طعم لجن میاد تو دهنت. نه مثل اینکه زنگ زدن گوشیت رویا بوده. بازم باتلاق و لجن و فکرای به هم ریخته....

صبر می کنم!!!

سلام

دیشب که به خوابم آمدی یادت هست؟ چقدر با خود نور آورده بودی. کاش می دانستم می آیی تا صبح نمی خوابیدم.یادت هست گفتی تحمل کن. همه چیز درست می شود تغییر می کند؟ چرا نشد آنچه که باید می شد. چرا هنوز برادرم بر دار است هنوز دست خواهرم کبود. گفتی صبر کن صبر...صبر.... چه رقت انگیز است این کلمه. صبر می کنم تا صورت برادر بر دار رفته ام سیاه شود تا زخم دست خواهرم چرکین. صبر می کنم تا دریا شود این خون. صبر می کنم تا تباه شود جوانی ام. صبر می کنم تا بیایی ولی نه در خواب در بیداری.....ای آزادی.....

دل نوشته ای که سنگ نوشته شد!!!

سلام

نمی دانم از کجا بگویم شاید از ابتدای آشناییم. اولین بار که دیدمش لباس سفیدی بر تن داشت که گمان کردم فرشته ای زمینی ست. دوستش داشتم. در همان نگاه اول! هر کس از او سخن می گفت با اشتیاق گوش می دادم. تسخیرم کرده بود. با احترام از او یاد می کردم. نگاهش را دوست داشتم. بتی بود برایم که بپرستمش. جرئت نداشتم حتی بدون پیشوند یا پسوند از او نام ببرم.روزها گذشت عاشق حرف زدنش بودم. ولی کم کم بتش ترک بر داشت شاید من شکستمش نمی دانم ولی نگاهش صمیمی نبود. حرف هایش بوی نامردی می داد. بوی خون. ولی باور نکردم. برادرم را کشت. باز باور نکردم.خواهرم را لکه دار کرد . باز باورم نشد. پدرم مادرم همه را از من گرفت ولی هنوز مسخر او بودم! وقتی خواست کشورم وطنم آزادیم را بگیرد دیگر تاب تحمل نداشتم.پرده ها را کنار زدم. پنجره ی اتاقم را شکستم. به افق خیره شدم. ولی افق بیرنگ بود. خواستم رنگش کنم. ولی جعبه ی رنگ هایم پیدا نبود. خواستم با خون رنگش کنم. فقط یک قطره خون در بدن داشتم ولی همان قطره خون را تقدیم تو کردم .....ای آزادی

شاید!!!

وقتی از یک سو چنین سرشاری و از سوی دیگر مجبوری مثل اسب عصاری با چشمان بسته و یا در

بهترین حالت با یک چشم در مسیر دایره ای معین بچرخی و روزها و هفته ها را نشخوار کنی , و روحی

سرکش را در جسمی روزمره که زندگی را تظاهر می کند زندانی کنی , خواه نا خواه به این نقطه

میرسی.....